امروز صبح كه داشتم كنار يكي از خيابونهاي مشهد قدم مي زدم احساس كردم كه چقدر اين شهر خاكستريه. نه آسمونش آبيه و نه لبخندي بر لبهاي مردمش جايي پيدا كرده. البته نمي شه از مردم انتظار داشت كه كنار خيابون هرهر بخندن اما حس و حال خوبي از شهر نداشتم و مثل خيلي وقتهاي ديگه حس مي كردم كه همه چيز چقدر مصنوعيه. انگار كه كسي زنده نيست.

شايد هم اشكال از من بود. حتما اينطوريه. باز هم زمستون و سرما و باز هم دلتنگي...
كاش اين شهر بخنده. حتما مي خنده...
كاش آدمهاش شاد باشن. زمستون هم مي ره...
كاش من هم...