اين شهر خاكستري...
امروز صبح كه داشتم كنار يكي از خيابونهاي مشهد قدم مي زدم احساس كردم كه چقدر اين شهر خاكستريه. نه آسمونش آبيه و نه لبخندي بر لبهاي مردمش جايي پيدا كرده. البته نمي شه از مردم انتظار داشت كه كنار خيابون هرهر بخندن اما حس و حال خوبي از شهر نداشتم و مثل خيلي وقتهاي ديگه حس مي كردم كه همه چيز چقدر مصنوعيه. انگار كه كسي زنده نيست.
شايد هم اشكال از من بود. حتما اينطوريه. باز هم زمستون و سرما و باز هم دلتنگي...
كاش اين شهر بخنده. حتما مي خنده...
كاش آدمهاش شاد باشن. زمستون هم مي ره...
كاش من هم...
شايد هم اشكال از من بود. حتما اينطوريه. باز هم زمستون و سرما و باز هم دلتنگي...
كاش اين شهر بخنده. حتما مي خنده...
كاش آدمهاش شاد باشن. زمستون هم مي ره...
كاش من هم...
+ نوشته شده در شنبه یکم دی ۱۳۸۶ ساعت 8:31 توسط مصطفی
|